نفس می کشم هنوز…
نفس می کشم وقتی سال دیگری هم از پرواز تو گذشت…
و باز هم آخرین پنجشنبه سال آمد و آهسته از کنارم گذشت و من باز هم ندیدمت…
غبطه می خورم به این همه هیاهو
هیاهوی بازماندگانی که برای دیدار عزیز سفرکرده شان عازم مزارشان هستند
هر کدام گلی یا گلابی بدست دارند
تا پرپر کنند به یاد خاطره عزیزشان
یا مزارش را با بارانی از گلاب غسل دهند به یاد عطر عزیزشان
و من امسال هم غبطه می خورم…
به پنجشنبه های آخر سالی که تو را دراغوش گرفته اند در غیاب من…
غبطه می خورم به خروارها خاکی که تو را در بر گرفته اند بجای آغوش من…
خاکی که من تمام دنیایم را به دستش سپردم و حق دیدارش را ندارم!!
C†?êmê§ |