امشب دلم عجیب گرفت …
حتی آسمان شب هم ماه و ستاره هایش را از این شب گرد تنها مخفی می کند!
حتی ابرها هم به ماه اجازه نمی دهند لحظه ای همنشین شب های سرد این دیو صورتی شود!!
مگر من خواستم و این شد؟!
به من خرده مگیر ای شب…
زخم هایم تاوان تنهایی و نبودِ تکیه گاهی ست که دستم را میان شعله های نفرت و بی اعتمادی رها کرد.
سوختم…
اما نه به خواست وجدانم…
سوختم چون هم دل شب های سردم دیوارهای سربیِ خانه ام بود وبس…
سوختم از تنهایی میان هیاهوی آدم ها…
از یک رنگی میان این حجم دورنگی ها…
سوختم…
وقتی دستم بجای قلب تو
ریسمان پاره یادت را چنگ می زد.
به من خرده مگیر…
که محبوسم به زندان این دنیا
به جرم زخم های نفرت دنیا….
C†?êmê§ |