آن روی کثیف سکه
درون یک کلاس درس دانشگاه/ میان دختران ، یک دختر زیبا و مه رو بود/
جمالش حسرت بوم کمال الملک/ لبانش سرختر از حمله چنگیز/
دو ابرویش کنار هم/ شبیه شاه بیت شعر یک شاعر/
فتاده آتش عشقش میان جزوه های درسی استاد و دانشجو/
ولی با این همه عاشق/دل مغرور آن دختر/اسیر یک جوان همکلاسی بود ایلاتی/
جوانی زاده یک کوچ/جوانی خوش قد و زیبا/ولی چون گپه های دختران ایل رمزآلود/
جوان محجوب و تنها بود/ وتنها مونس او یک کمانچه یادگار ایل/
تمام ایل روحش منزلی دیگر و در ییلاق دیگر بود/
دل او اهل ایمان اهل معنا بود/برای خود سلوکی داشت/
و در پیمودن آن هفت شهر کشور عطار/
زمانی در چمنزار طلب یک اسب رهپیما و گاهی در بیابان گم حیرت ز نومیدی کفرآمیز لوکی داشت/
چه گویم ماهی شوریده قلبش/ بجای مژه قلابی دختر/فتاده در غم یک صیاد زیباتر/
همیشه اسب سرکش دختر/هوای قلعه وصل جوان را داشت/
جوان اما به کیش عاشقی مات رخ یک شاه دیگر بود/اسیر ماه دیگر بود/
از آن رخساره بنمودن ها/و زآن پرهیز کردن ها- که سعدی نیز فرموده ست:/
جوان هر روز بازار خود را تیزتر می کرد و دختر عاشق او بیشتر می شد/
کنار پوچی آن شهر/حریم یک مزارستان خلوت بود/مزارستان زیبایی پر از کاج و صنوبر ها/
پر از فرعون و موسی ها/پر از خرهای عیسی ها/پر از کشورگشایی های نادرها/پر از یاهوی درویشان/
جوان گاهی برای لذتی مخصوص/به آن عبرت کده می رفت/
کمانچه، فکر، ناله همدمان او/
جوان گاهی برای لذتی مخصوص/به آن عبرت کده می رفت/
جوان بر یک درخت سرو تکیه داد و محو حال آنجا گشت/
پس یک قبر خوش قامت نشسته دخترک آرام و با چشمی گرسنه/
عشق خود را داشت می پایید/صدای سوزناک آن کمانچه در فضا پیچید/
خروشی در میان مردگان افتاد/صدای شیون آن ساز ایمان سوز/
همانند صدای شیهه یک اسب زخمی ناله آسا بود/جوان شوری به ماهور دلش افتاد و با آواز جانسوزی چنین سر داد/
"صفا دارد شکست ساغر و تسبیح و پیمانه/
بیا در مجلس مستان که بشکن بشکن است امشب/
ببین که سجع و تشبیه و ردیف و قافیه مستند/
بیا زاهد شرابی زن گناهش با من است امشب"/
جوان می خواند و می نالید/ و در رقص آمده سرو صنوبرها/
و من یقین دارم که آن لحظه/تمام مرده ها هم رقص می کردند/
در آن گرمابه عریان معنی ها/در آن کشف شهود لخت/به چشم خویش دختر/
دختر عاشق/خدا را دید حتی بیشتر از پیش/خدا را دید اما چون هووی خویش/
دلش در تازش عشقی حسادت بار و/جان در کوبش شوقی دقابت وار/
خدا را مانع خود دید/دل و دین رفته از دستش/
تمام مصر ایمان را برای مستی فرعون خود می خواست/در آن لحظه بدون شک/
تمام چاه قلبش می مکید از شوق یوسف را/زلیخای رخش را از پس پرده برون افکند/
جلو رفت و به کبری غمزه آسا گفت:/که بس کن نالش این ساز سوزان را/
شد از کف طاقتم دیگر/تو آخر تا به کی آشفته یک عشق موهومی/
و تا کی این چنین گریان و مغمومی/تو را من دوست می دارم تو اما آه/
دریغ از یک نگاه تند/برای ذبح عشق خویش/به پایت گشته ام هی تیز/تو اما وای/
دریغ از یک نگاه یک سلام کند/منم لیلی وش طناز مجنون کش/
که حتی فلسفه با آن اساتید همیشه سرد و ناراضی/به نرمی می شود با نیم دانگی از نگاهم دلخوش و راضی/
تو اما آه اما تو مرا کشتی به این بی اعتنایی ها/خدایت را نشانم ده/بگو زیباتر از من کیست آخر کیست؟/
بگو مسحور جادوی کدامین سامری هستی؟/
جوان یک لحظه ساکت ماند/نگاهی پر ترحم بر رخ مغرور دختر کرد/به جهلش پوزخندی زد/و پاسخ از سر غیرت چنین آورد/
"چگونه خویشتن را با آن اهورا درقیاس آری؟/چگونه یک مگس در عرصه سیمرغ می بالد/
قسم به ناله این ساز/قسم به سوز این آواز/کنون در پیش رویت زشتیت را برملا سازم/
تو را رسوای شداد غرورت می کنم اکنون/به چشم دلربای خویش می نازی؟/
به چشم ذره بین بر چشم خود بنگر/که غیر از تکه ای مرطوب و چندش بار چیز دیگر نیست/
به آن بینی که شهکار قلمکاری ست می نازی؟/که غیر از مخزنی از آب چرکین چیز دیگر نیست/
به سرخی دهان خویش می نازی؟/درون پوچ این مرداب مردم سوز/نماد نفرتی زشت است نامش "تف"/
به سرما خوردنی، درد گلو، چرکی، تعفن می کند چون بوی گرما خورده مردار/
به آن گونه که گلگون است می نازی؟/اگر با تیغ جراحیش بشکافی/بجز خون و رگ و پی و کثافت چیز دیگر هست؟/
به اندام سپید و نرم و پاک خویش می نازی؟/اگر چشم حقیقت بین بیندازی/درون حجم این قوطی/به غیر از چرک و استفراغ روده چیز دیگر هست؟/
به موی موج زای خویش می نازی؟/سرای سالمندان را تماشا کن/ و بنگر آئینه زیبایی خود را/در آن سرهای گر آن پیرهای زشت/
کمی بعد از وفات خود/نگاهی بی صدا بر لاشه خود کن و بنگر کرم هایی را که می لولند در کاباره چشمان مکروهت/
کنون خود قاضی من باش/چگونه دوستدار این همه چرک عفن باشم/
منم فرزند ابراهیم استدلال که از خورشیدهای پرغروب شهر بیزارم/
من از عشق بیزارم که تا خواهی دمی در سایه امنش بیاسایی/جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها/
من از زیبایی گل های چینی، کاغذی، چسبی نبردم ذره ای بویی/
خرابم، عاشقم، آشفته ام، اما خراب روی نقاشم نه نقاشی/
دل از کف داده گیس آفرینم من نه گیسوها/و لیلا آفرین کردست مجنونم نه لیلاها/
خراب قد آن یارم که عاشق/پایکوبان پیش پای او نداند که کله یا سر کدامین را بیندازد/
خراب رنگ آن چشمم که حتی کاسه ساقی شده مست شراب آن/
و سر داده ست آواز "دل ای دل ای دل ای دل را"/
همیشه دوستدار حالت تاب و تب عشقم/به این خاطر مریض دایم آن شمس "تب"ریزم/
منم فرزند ابراهیم استدلال که از خورشیدهای پرغروب شهر بیزارم/
رهایم کن که بیمارم/جوان یکباره ساکت شد/نگاهی بر افق انداخت/دگر خورشید از آنجا رفته/
گورستان سکوتی داشت روح انگیز/صدای ساز می آید/ صدای ساز می آید/ صدای ساز می آید/
C†?êmê§ |